بهرام نورائی



 

 

[مقدمه]
در و وا کردم، رفتم تو
دیدم پنجره بازه تا ته
بیرون و نگاه کردم
دیدم نمیاد این منظره ها رو یادم
یهو رعد‌ و برق زد
روشن شد صورت غریبه‌ ها
از غریبگی پیش ما نباید حرف زد

[هم خوان ۱]
تیز و بی‌هویت مث آفتاب پاییز
فرو رفته بحران پوچی تا مغز تاریخ

ادامه مطلب

خود آ

شاید هم "به خود آ" چیز جالبی است.

از دوران بچه گیم باهم بزرگ شدیم!

کاربرد زیادی هم دارد! معمولا وقتی جواب سوالی را نمی دانی یا حوصله پیدا کردن جواب را نداری ، اسمش را می آوری و تمام!

مرحم انسانهای دیوانه ای مانند من است. شب ها با هم حرف می زنیم هرچند جوابم را مانند من نمی دهد اما آرامم می کند.و این خوب است.

ادامه مطلب

! خدا رو شکر کن.بدو

امشب ساعت حدودا 9 بود که قرار بود با احسان بریم به ضبط یکی از دوستامون کمک کنیم

وقتی رسیدیم دم در استودیو یه پتوی مچاله شده دیدم که ظاهرا یه نفر لاش خوابیده بود و یه ویلچر هم کنارش بود

. دقیقا جلوی در استودیو خوابیده بود و ما نمی تونستیم رد بشیم و بریم تو ، بنابراین بیدارش کردم

آقا عزیز بیدار شو میخوایم رد شیم

ادامه مطلب

جهان سوم جایی است که مردم خانه ی رو به آفتاب را گرانتر میخرند و

بعد باهفت لایه پرده تمام پنجره ها را میپوشانند.

جهان سوم جایی است که مردم برای فرار از آن تن به درس خواندن میدهند.

جهان سوم جایی است که گاوهایشان مقدسند و مقدسینشان گاوند و

بت هایشان خود زمانی بت شکن بوده اند


معلم دستهای گچی اش را به هم مالید ، آخرای کلاس بود ، می خواست وقتی که کلاسش تمام شد بچه ها نگویند که کلاس خشکی بود سوالی از بچه ها کرد

از بچه ها پرسید : بچه ها می خواهید در آینده چه کاره شوید ؟

هر کسی چیزی گفت : خلبان ، دکتر ، پلیس ، تاجر

پسرک در ته کلاس دستی بالا برد و او بود که گفت : رئیس ، می خواهم رئیس باشم

ادامه مطلب

یکی از چیزهایی که به کوله بار کوچکم آویختم و تا اینور مرزها، سنگینی اش را تحمل کردم عکس تولد یک سالگیم بود آن روز شمع روی کیک به من پوسخند می زد چرا که حتی فوت کردنش را هم بلد نبودم. اما امروز در مقابل فوت بلدها گر می گیرم و می گویم فوتم نکنید ، خاموشی در ذات من نیست

من هرروز در مغز تو متولد میشوم فقط هر بار این را بدان که این اولین بار نیست، آخرین هم نخواهد بود


زندان یعنی فاصله یک زندگی تا یک زندگی دیگر زندان یعنی تجربه جاودان یک له شدن صدایش صدای چرخهای زنگ زده غلتان روی کف سنگ شده و سرد یک راهروی سبز است صدای قدمهایم وقتی رد شد از درب های بسته و پشت هر دری چشمی منتظر به باز شدن بود صدای هواکش پیری که نفس من را می کشید

صدای قدمهایی که از درب بسته روبرویم رد شدند صدای رقص غم ، در بند ن صدای نقاشی های ساده بالای تخت پدران دلتنگ

زندان یعنی تجربه جاودان یک له شدن احساسش احساس ناب تنهایی است خالص ترین تنهایی که تا به حال تجربه کرده ام زندگی در شلوغی و تنها بودن وقتی حرف زدنت فقط و فقط معنی تکان خوردن لبهایت را می دهد

ادامه مطلب

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مهندس کامپیوتر سوپر استار دفتر عقد شیک و دفتر ازدواج شیک دانلود کتاب در آمدی بر اندیشه پیچیده سامانه تبلیغات آنلاین لینکی وار رویال پرداخت مای آرایش | مقایسه محصولات آرایشی موسیقیدانان ایرانی؛ از گذشته تا امروز حمل اثاثیه منزل در اصفهان دستگاه تصفیه آب